درد عشق پارت ۱

یادم نمیاد یادم نمیاد یادم نمیاد · 1402/05/16 15:07 · خواندن 1 دقیقه

سلام دوستان من به  تازگی نویسنده شدم و این اولین داستان من است امیدوارم این داستان مورد پسند شما باشد، و من را مورد حمایت قرار بدهید .
------------------------------------------‐-----‐------------------ 
از زبون مرینت 
صبح ساعت ۹ بود با زنگ گوشی ام بلند شدم ، با پشت دست هایم صورتم را مالیدم و به سمت دست شویی حرکت کردم.
به سرو صورتم آبی زدم و به طبقه پاین رفتم دیدم ، که پدرو مادرم مشغول صبحانه خوردن هستند‌باصدای بلند سلام کردم و روی صندلی نشستم.
  و صبحانه ام را خوردم موقعی که میخواستم به جمع کردن میز کمک کنم پدرم به من رو  کرد و گفت : یک نامه از پدر بزگ آمده که حالش زیاد خوبه نیست وما مجبوریم  برای چد ماه به آلمان بریم.
و ترو نمی تونیم ببریم اما چند وقت پیش پدر آدرین آگرست زنگ زد و درباره ازدواج تو با آدرین صحبت کرد، ما دو هفته دیگر به آلمان می‌رویم و تا هفته‌ی بعد مقدمات عروسی تورا فراهم می کنیم وتعطیلات آخر هفته به کلیسا می‌رویم . 
خوب پارت اول هم تمام شد 
خیلی بخشید کم گذاشتم زیاد ایده نداشتم فراد پارت دوم را میزارم و بیشتر هم مینویسم