درد عشق پارت ۱
سلام دوستان من به تازگی نویسنده شدم و این اولین داستان من است امیدوارم این داستان مورد پسند شما باشد، و من را مورد حمایت قرار بدهید .
------------------------------------------‐-----‐------------------
از زبون مرینت
صبح ساعت ۹ بود با زنگ گوشی ام بلند شدم ، با پشت دست هایم صورتم را مالیدم و به سمت دست شویی حرکت کردم.
به سرو صورتم آبی زدم و به طبقه پاین رفتم دیدم ، که پدرو مادرم مشغول صبحانه خوردن هستندباصدای بلند سلام کردم و روی صندلی نشستم.
و صبحانه ام را خوردم موقعی که میخواستم به جمع کردن میز کمک کنم پدرم به من رو کرد و گفت : یک نامه از پدر بزگ آمده که حالش زیاد خوبه نیست وما مجبوریم برای چد ماه به آلمان بریم.
و ترو نمی تونیم ببریم اما چند وقت پیش پدر آدرین آگرست زنگ زد و درباره ازدواج تو با آدرین صحبت کرد، ما دو هفته دیگر به آلمان میرویم و تا هفتهی بعد مقدمات عروسی تورا فراهم می کنیم وتعطیلات آخر هفته به کلیسا میرویم .
خوب پارت اول هم تمام شد
خیلی بخشید کم گذاشتم زیاد ایده نداشتم فراد پارت دوم را میزارم و بیشتر هم مینویسم